آقا من نا امید نشدم!
فقط هیچی تو دلم نیست.
نه عشق نه نفرت.
الان هیچ حسی ندارم.
نه در دل من چیزی ایست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
نه چنان بی تابم
که دلم بخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
نه در دورها آواییست که مرا بخواند
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه ی سال
تشنه ی زمزمه ام